رمان ماتریکس:دنیای حقیقی قسمت سوم
 
رمان های میس برزیلی
دنیای رمان نویسی من
 
 
چهار شنبه 25 تير 1393برچسب:رمان,داستان, :: 1:19 ::  نويسنده : miss brazili=pary

در کمال تعجب نوشته توماس روی مانیتور ظاهر نشد اما هنوز ثانیه ای نگذشته نویسنده مرموز

جواب داد:" من از تمام زندگیت خبر دارم نیو. مهم نیس چجوری.مهم اینه که تو آرزو

داشتیبدونی واقعا کی هستی و چی هستی و جایگاهت توی این دنیا چیه.حالا به آرزوت

میرسی به شرطی که جربزه انجام کارهایی رو که ازت میخوایم داشته باشی" توماس

ابتدا میخواست جواب رد بدهد اما یادش افتاد که چه زندگی سخت و ناجوری دارد.همسرش 3 سال

قبل ترکش کرده بود چون معتقد بود توماس فردی عجیب غریب و لاابالی است که از پس کشتن یک

عنکبوت هم بر نمیاید و فقط بلد است سایتها و کامپیوترهای ملت را هک کند.حقوقی که بابت

کارش به وی میدادند فوق العاده ناچیز بود.هیچ دوستی هم نداشت چون دیگران او را فردی دیوانه و

عجیب میدانستند و او نیز احساس میکرد هیچ فردی برای دوستی مناسب نیست جز کسی که

مانند خودش ضریب هوشی بالایی داشته باشد. هیچوقت نتوانسته بود از توانایی هایش آنچنان که

باید و شاید استفاده کند. اگر این نویسنده مرموز واقعا راست میگفت و در صورتی که توماس کاری را

که میخواستند انجام میداد میتوانست مرفیوس را ببیند زندگی اش کاملا تغییر میکرد.تمام آرزوهایش

برآورده میشد.پس انگشتانش را سریعا حرکت داد و تایپ کرد:"بگو چیکار کنم؟" دوباره نوشته توماس

ظاهر نشد اما این بار نویسنده مرموز با اندکی تاخیر جواب داد:" فقط خرگوش سفید مامانی رو

دنبال کن." توماس پاک گیج شده بود. تایپ کرد:"یعنی چی؟آقا یا خانم محترم مارو گرفتی؟" این بار

نویسنده قبل از تمام شدن جمله توماس شروع به نوشتن کرده بود:" همین که گفتم.خرگوش

سفیدو دنبال کن.دنبالش برو تا به سرزمین عجایب برسی" توماس در پاسخ به نویسنده مرموز

تایپ کرد:"حالا من خرگوش سفیدو از کدوم قبرستونی پیدا کنم؟؟" نویسنده جواب داد:"اون همین

حالا در آپارتمانتو میزنه.تق تق نیو" کسی به درب آپارتمان کوبید. توماس از جا پرید و به طرف در

رفت.از هیجان دستهایش میلرزید. اگر فرد خطرناکی پشت در بود چه؟ لحظه ای درنگ کرد.سپس

عزمش را جزم کرد و در را گشود.خیل بزرگی از ارازل و اوباش دم در صف بسته بودند.جلوتر از همه

مرد قوی هیکلی با موی بلند بور ایستاده بود و دختر ریزنقش لاغرمردنی ای هم به بازویش به طرز

فجیعی آویزان بود.توماس نفس راحتی کشید و گفت:"الکساندر!من که بهت گفتم هنوز سی دی

هات آماده نیس." مرد بور جواب داد:"آره تامی.بهم گفته بودی.منم واس خاطر اون سی دی می دیا

نیومدم پیشت." زن لاغرمردنی خنده ی بینهایت لوسی سر داد و گفت:"من به برادر عزیزم گفتم که

چطوره که امشب که میریم بار تو هم با ما بیای؟" الکساندر گفت:"به نظرم ایزی فکر فوق العاده ای

کرده بود.واس همین یه راس اومدیم پیشت که با خودمون ببریمت" توماس جواب داد:"نه اصلا راه

نداره. من از بار و مش×روب و مهمونیای ناجور شبانه اصلا خوشم نمیاد" ایزی به گردن برادرش

آویزان شد و با عشوه ای شتری گفت:"وای اذیت نکن تامی.کدوم مردیه که از بار و مش×روبو اینا

خوشش نیاد؟ مطمئنی نمیای؟" توماس نفس صداداری کشیده بود و از این قرار ایزی فکر کرده بود به

خاطر عشوه های او بوده به همین دلیل هرهر خندید. اما دلیل حیرت توماس خالکوبی روی بازوی

ایزی بود.یک خرگوش سفید! با عجله گفت:"البته ... البته که میام"

 

                                                                                                × × ×

توماس تنها ایستاده بود و با نفرت به حرکات زننده دار و دسته الکساندر نگاه میکرد.اندیشید:"وای

خداوندا!اینا همه فکر و ذکرشون همینه جلف بازی هاست؟یا نکنه اصلا فکر ندارن؟" یک باره ایزی

جلویش سبز شد. بطری نوشیدنی الک×لی را به طرفش گرفت و گفت:"بیا بخورش." توماس بطری را

پس زد و با لحنی گزنده گفت:"بیش از 200 بار گفتم که من اهل الک×ل نیستم ضمنا این چه طرز

تعارف کردنه؟" ایزی آشکارا ناامید شده بود.اما سریعا به حالت اول برگشت و گفت:"میای برقصیم؟"

قبل از اینکه توماس جوابی بدهد صدای زنانه فوق العاده جذابی از پشت سر ایزی گفت:"نه .اون

اینکارو نمیکنه چون میخواد با من برقصه" زن غریبه ایزی را با فشار اندکی کنار زد و رو در روی توماس

ایستاد.زنی جذاب و چشم ابرو مشکی بود.لباس مخمل مشکی کوتاه و بسیار زیبایی پوشیده بود و

موهای مشکی مواجش که مش صورتی تیره داشت تا کمرش میرسید.کفش های جیر سرخابی

پاشنه 15 سانت پوشیده بود که باعث میشد هم قد توماس باشد. خط چشم غلیظی کشیده بود

که موربی و زیبایی چشمان سیاهش را دوچندان میکرد.ماتیک و لاک سرخابی اش با رنگ کیف و

کفشها و گوشواره هایش هماهنگی داشت.نمیشد گفت زیباترین زنی بود که توماس تا حالا دیده

بود.اما چیزی در وجودش بود که توماس در دیگر زن ها ندیده بود و نمیدانست این وجه تمایز چیست.

زن با صدای جذابش گفت:"سلام نیو.میای برقصیم؟" توماس یکه خورد.انتظار داشت مردی قوی

هیکل را ببیند نه زنی ظریف و جذاب را.با تردید گفت:"ترینیتی؟" زن سرش را به آرامی به نشانه

تایید خم کرد.در همان لحظه ایزی با جیغ بلندی به ترینیتی حمله کرد و سعی کرد با بطری به سر و

رویش بکوبد اما ترینیتی خیلی ساده کمر ایزی را گرفت و او را مانند پر کاهی بلند کرده و به طرف

دیگر اتاق پرتاب کرد.ایزی با دیوار برخورد کرد و بیهوش روی زمین افتاد. الکساندر تنها کسی بود که

متوجه این اتفاق شد.به طرف ترینیتی آمد تا با وی درگیر شود اما ترینیتی از داخل کیفش اسلحه

خوش دستی بیرون کشید و روی پیشانی الکساندر گذاشت و او را متوقف کرد.با صدای آرام و

لطیفی گفت:"اگه نمیخوای بمیری خودتو کنترل کن آقا." الکساندر که انگار باورش نشده بود ترینیتی

قاتل باشد مجددا به او حمله کرد و ترینیتی با آرامش اسلحه را به طرف ساق پای الکساندر گرفت و

شلیک کرد.الکساندر از درد نعره زد و روی زمین غلتید از پایش خون شره میکرد.بازهم جماعت درون

بار متوجه حوادث نشدند.ترینیتی به قیافه حیرت زده توماس خندید.سپس دست توماس را گرفت و

او را به جایگاه رقص هدایت کرد.زمانی که بالاخره ایستاد کار عجیبی کرد.توماس را با حالتی که انگار

واقعا قصد رقصیدن داشت در آغوش کشید.سرش را به آرامی به گوش توماس نزدیک کرد و

گفت:"هول نشو.فقط واسه این بهت اینجوری چسبیدم که میخوام مث بقیه رفتار کنیم و جلب توجه

نکنیم.من از طرف مرفیوس اومدم" توماس پرسید:"من مدتها دنبالش بودم و وقتی آدرسی ازش پیدا

کردم واسش پیام فرستادم اما جوابمو نداد.چرا بعد 3 سال میخواد منو ببینه؟" ترینیتی خود را عقب

کشید و در چشمهای توماس خیره شد. با تحسین گفت:"تو آدرسی از مرفیوس پیدا کردی؟ واقعا

کارتو عالی انجام دادی"

بقیش ایشالا وقتی نظرا زیاد بشه




درباره وبلاگ


به دنیای رمان نویسی میس برزیلی خوش اومدین
آخرین مطالب
نويسندگان


آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 304
بازدید کل : 3899
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 256
تعداد آنلاین : 1

دریافت كد هدایت ب بالا